دستانم رو روی چشم هایم گذاشته بودم و معلوم نبود با کدام قسمتم بدنم داشتم فیلم رو می دیدم! درک نمی کردم که چرا دقیقا همون موقع باید تلفن قطع بشه! چرا مثلا اون موقعی که من داشتم به قیچی می گفتم"قیچی ببین خداحافظ" و اون قطع نمی کرد؛ تلفن قطع نمی شد! دلم می خواست بنشینم و زار زار به حال جودی ابوت گریه کنم دخترک بیچاره تو زندگیش زیاد سختی کشیده بود.
دستم را از روی چشمانم برداشتم و هم زمان شروع کردم به غصه خودن به حال جودی ابوت و غصه خودن به حال خودم. مثل این که جودی ابوت و تلفن دست به یکی کرده بودن که من رو به گریه بندازن! واقعا که بی معنی اند! وضعیت خانم ابوت کم کم داشت بهتر می شد ولی حال اینجانب نه! آخه می دونید 24 ساعت تو فیلم ها نسبت به زندگی واقعی خیلی کم تره! درک که می کنین!
زدم توی سر مبارک و گفتم:آخـــــــــــــــــــــه چرا؟ چرا؟ چرا؟
چرا؟ بعد این همه مدت! داری دیوونه ام می کنی تلفن می کنی که نه کردی! جودی ابوت روز خوبی رو می گذروند! داشت کیف می کرد(الهی...) صبر کردم تا این قسمت تموم شه! بعد کامپیوتر رو با خشونت هر چه تمام تر خاموش کردم و رفتم طرف بالشی که وقتی داشتم با قیچی حرف می زدم زیر سرم بود بالش رو انداختم بغل مبل و خودم رو انداختم رو بالش و مبل و انداختم رو خودم. سردم بود پتو نداشتم به جاش از مبل استفاده کردم(نه مادر عزیز بعدش رفتم برای خودم پتو اوردم چرا عصبانی می شی مامان؟!)
همیشه در هر شرایطی که تلفن رو قطع می کردم بلافاصله غصه می خوردم که چرا قطع کردم حالا دیگه باید برم. تلفنمون هم تموم شد. با خودم گفتم لااقل این دفعه خودم که قطع نکردم و این یعنی این که : دوباره می تونم زنگ بزنم!(این جمله آخر یواشکی بود شما به روی خودتون نیارین!) این تلفن هم به بیماری وقت نشناسی مزمن دچار شده درست وقتی بحثمون در گرفته و بودم با شور و شوق داشتیم حرف می زدیم و می خندیدم!
با خودم گفتم دلم پیتزا می خواهد؛پیتزا(شاید خودتون بتونید جای کلمه پیتزا یک کلمه ی دیگه بذارید ولی من دلم پیتزا هم می خواست به علاوه ی اون کلمه ای که جای پیتزا گذاشتین!) کتاب رو باز کردم(کتاب تکراری!) و شروع کردم به خوندن مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس 4 صفحه که خوندم دوباره یاد نشیب های زندگی افتادم و گفتم: کی از پولی بدشانس تر!" ماجراهای های پولی بدشانس! شاید یه روزی این کتاب رو نوشتم.
روزی روزگاری یه پولی بود خیلی دوست داشت با تلفن حرف بزنه بعد که داشت حرف می زد تلفن یهو قطع شد. پایان!
البته شک نکنید که ماجراهای پولی بدشانس از نظر جزییات غنی تره!
دلم می خواست کتاب رو پرت کنم طرف میز ناهار خوری بخورد به میز ناهار خوری بخوره به نرده های پنجره و از اون جا پرت شه تو حیاط تا یه ذره دلم خنک شه! ولی خودم رو کنترل کردم بالاخره پرت شدن کتاب توی حیاط از طبقه ی سوم مساویه با تا شدن گوشه هاش و من از این متنفرم که گوشه های کتابم تا شه!
سرم رو کوبوندم رو بالش تا مثلا بخوابم. خوابم نمی برد. ضربان نبضم رو از روی گردنم احساس می کردم! خدای من خوابم نمی بره! به چیزهای خوب فکر کردم. همون چیزهایی که باعث می شه توی ماشین تلق تولوق کنان در راه خونه ی دایی جان لبخند بزنم. اما خوابم نبرد تصمیم گرفتم دیگه به چیزهای خوب فکر نکنم و بگیرم بخوابم. تلفن رو توی بغلم نگه داشتم انگار نه انگار که باهاش قهر بودم!
انگار دو سه ساعت بعد ناپدید شد فقط یادمه اصلا نخوابیدم و از جایم بلند شدم و بعد از اون دیگه هیچی یادم نمی یاد. تا وقتی که توی سالن می چرخیدم و تلفن رو توی دستم می چرخاندم. تا وقتی که صدای اذان را می شنیدم و نشسته بودم به حرف های الهه گوش می کردم حقیقت اینه که اصلا حرف نمی زدیم دو تامون سکوت کرده بودیم! سکوت طلاست! مثل وقت یا خود طلا!
مثل این که سکوتمون توی جیوه(که با طلا واکنش نشون می ده) حل شده بود چون وقتی به خودم اومدم تلفن رو قطع کرده بودم و داشتم از پله های پایین می رفتم.
دلم می خواد به حال جودی ابوت گریه کنم!